آنیساآنیسا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

فرشته ناز مهربون

2 ماهگیت مبارک

  دختر طلای مامانی دو ماهگیت مبارک آنیسای عزیز و دوست داشتنی بودنت کنارمون خیلی واسمون آرامش بخش و لذت بخشه و خیلی خیلی به وجودت عادت کردیم     هنوز متاسفانه خوابیدن یا شیر خوردن و کلا برنامه زندگیت رو روال نیوفتاده و به زندگی بیرون از رحم مامانی هنوز عادت نکردی و همچنان گریه های بی وقفت ناراحتم میکنه آخه خودت خیلی اذیت میشی و وقتی شروع به گریه میکنی آروم کردنت خیلی سخته . البته خداروشکر بعد از چله خیلی بهتر شدی ولی همچنان شبا تا دیر وقت بیداری و گریه میکنی و ما هم به صدای سشوآر رو می اوریم که صدای محیط داخل رحم رو برات فراهم کنی. هنوزم دوست داری تو بغل بخوابی و ساعت ها باید راه بری تا آروم بشی و خواب...
1 مهر 1393

مهمونی

دختر نازنینم چند روزی اول به دنیا اومدنت هر شب مهمون داشتیم و تقریبا خونمون همه اومده بودن اما دلم میخواست همه رو یک جا یه شب دعوت کنم اما از طرفی هم ماه رمضون بود و از طرف دیگه شما هنوز خیلی بی قراری میکردی به همین خاطر تصمیم گرفتیم بعد از چهل روزگیت مهمونی بدیم تا به قول معروف جابیوفتی و چلت تموم بشه.        نفسسسسسسسسسسسسسس خانوم من بعد از چهل روزگیت یه شب فامیلای مامانی رو رستوران ایلیا دعوت کردیم . دوست داشتم عکستو روی کارت دعوت ها چاپ کنم ,پیرهن صورتیتو تنت کردم تا ازت با خاله مهسا عکس بگیریم اما اصلا همکاری نمیکردی و تا دوربین و میدیدی یا میزدی زیر گریه یا خوابت میبرد,خلاصه خانوم طلا کلی سر کار...
19 شهريور 1393

1 ماهگیت مبارک

بالاخره فرشته زمینی ما یه ماهه شد . عزیز دلم یه ماهگیت مبارک یه ماهه که زندگیمون رنگ و بوی دیگه ای گرفته . آنیسا جونم , درختر نازنینیم,  یه دنیا دوست دارم. دختر نازم هر روز کلی باهات حرف میزنمو بازی میکنم و خلاصه کلی با اومدنت به زندگیمون معنا دادی. خداروشکر که هر روز بزرگ و بزرگتر میشی و کلی واسمون دلبری میکنی .  عزیز دلم ,تنها چیزی که تواین مدت اذیتمون میکرد گریه کردنات بود. آخه خیلی گریه میکردی و شبا تا دیر وقت مدام گریه میکردی و نمیخوابیدی البته با صدای سشوآر یه کمی اروم میشدی و واسه مدتی گریه هات قطع میشد. یه شب اینقدر گریه کردی مجبور شدیم بهت یکی دو قطره عرق نعنا بدیم( که خوردی و آروم شدی) آخه یکم سخت باد گ...
18 شهريور 1393

بیست روزگی

فرشته ناز مهربون  توی بیستمین روز از زمینی شدنت, با دایی مسعود تصمیم گرفتیم واسه اولین بار پیراهن تنت کنیم و ازت عکس بگیریم. عزیز دل با کلی زحمت پیرهنتو تنت کردم ولی توش خیلی راحت نبودی .جیگر طلای چونکه اصلا مو نداشتی شبیه پسرا پیراهن خیلی بهت نمی اومد و گلسراتم به سرت بزرگ بود, یه تیکه روبان صورتی که به لباست بخوره رو برداشتم و باهاش واست یه تل درست کردم تا معلوم بشه دخملی ( مامانی فدات بشه دخملیییییییی) . قربون دختر با فهمم برم که کلی باهامون همکاری کرد و اصلا گریه نکردی اخه تازه از خواب پا شده بودی و شیرتم خورده بودی . من باهات حرف میزدم و ادا اصول در می آوردم که بخندی ,دایی مسعودم تنذ تنذ ازت عکس میگرفت. عاشق این عکستم...
18 شهريور 1393

هفته اول

آنیسای عزیزم روزای آغازین زندگیت, روزای سخت ولی شیرین و لذت بخشی بود. هممون از وجود نازنینت خیلی خیلی خوشحال بودیم اما هنوز با شرایط وفق نشده بود . به جرات میتونم بگم سه چهار روزه اول 3 ساعتم نخوابیدم یعنی اصلا نمیتونستم که بخوابم مدام بالا سرت بودم .حتی وقتی هم که میخوابیدی بازم خوابم نمیبرد و میشستم بالا سرت و مراقبت بودم. خیلی نگران این بودم که خدایی نکرده زردی نگیری, به همین خاطر هر دو ساعت به هر ترفندی شده بیدارت میکردم و بهت شیر میدادم تا از از طریق ادرار و مدفوع دفع بشه. روز سوم که برای چکاب اولیه رفتیم پیش دکترت ( دکتر مرتضوی, کلینیک اطفال بیمارستان صارم) , خداروشکر همه چیزت خوب و عالی بود و گفتند نیازی به آزمایش زردی نیست.  ...
18 شهريور 1393

به دنیا اومدن فرشته ناز مهربون( قسمت دوم)

دلبندم بالاخره روزه موعود فرا رسید و خداروشکر دیگه انتظارا داشت  به پایان میرسید, صبح ساعت 5 پاشدیم و به همراه بابا محمود , مامان جونی , خاله مهسا و خاله طاهره راهی بیمارستان شدیم . اولین نفری بودیم که رسیدیم حتی  هنوز مسئول پذیرشم نیومده بود . خیلی لحظات خوبی بود از طرفی کلی هیجان داشتم که بالاخره میتونم رویه ماهتو ببینم و از طرفی هم یه کوچولو استرس  ولی خداروشکر ترسی نداشتم. تو لابی بیمارستان نشسته بودیم و داشتیم آخرین عکسای دوران بارداری رو میگرفتیم و کلی بهمون خوش گذشت و خندیدیم. فقط بدیش این بود که نمیتونستم چیزی بخورم ,آخه از 12 شب به بعد نباید چیزی میخوردم که معدم خالی باشه و بیچاره بقیه ام به خاطره من نرفتن صبحانه ب...
17 شهريور 1393