آنیساآنیسا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

فرشته ناز مهربون

به دنیا اومدن فرشته ناز مهربون( قسمت اول)

1393/6/2 21:15
نویسنده : مامان پریسا
257 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دل مامانی  از ابتدای بارداریم دلم میخواست طبیعی اون هم به روش زایمان در آب به دنیا بیارمت به همین خاطر از همون ماه های اول استخر و پیاده روی رو شروع کردم . ماه های اول استخر هتل شهر می رفتم و حدودا روزی نیم ساعتم پیاده روی می کردم اما دیگه از ماه هفتم  کلاسای آکوآژیمناستیک بیمارستان صارم رو میرفتم. خیلی مربی های باهال و پر انرژی داشت. تو کلاس خانم اصغری اول کلی ورزش میکردیم و روی تکنیک های تنفسی کار می کردیم و آخر کلاس یه سری یوگا کار میکرد که کلی بهم آرامش می داد بعدشم که می رفتیم توی آب با طهمینه جون کلی میخندیدیم واقعا مربیه بی نظیری بود .اول و آخر کلاسم هم که خانم معماری کلی باهامون حرف میزد و راهنماییمون می کرد و صبورانه به سوالات همه بچه ها جواب میداد. خلاصه  روزایی که کلاس داشتم حالم خیلی خوب بود و کلی انرژی داشتم و احساس می کردم که اون روزا عزیز دل مامانی ام کلی خوشحاله اینو از تکون خوردنات تو دل مامانی میفهمیدم. دوشنبه 12 خرداد وقت معاینه لگنی داشتم تا ببینیم در نهایت خانم دکتر اجازه زایمان طبیعی رو صادر میکنه یا نه!! با بابا محمود و مامان جونی رفتیم بیمارستان راستشو بخوای یکم استرسشو داشتم .قبلش به سفارش خانم معماری یه 1 ساعتی رفتم کلاس آکوآ  و طهمینه جون یه سری ورزش بهم داد که کمتر اذیت بشم . خلاصه خانم دکتر معاینه کرد و خداروشکر اصلا هم درد نداشت و گفت عالیه دهانه رحمتم 1 سانت باز شده و سر بچم اومده پایین که خیلی خوبه انشالله به زودی زایمان میکنی .  خانم دکتر پایان 40 هفتگی رو 25 خرداد تاریخ زده بودند. وقتی خانم دکتر اینجوری گفت کلی استرس گرفتم و گفتم هر چی خدا صلاح بدونه ولی من نمیخوام 14 و 15 خرداد زایمان کنم که هر سال تولدت با  رحلت امام مصادف بشه و کلی بابت این موضوع ناراحت بودم.  خانم دکتر خندید و گفت هر چی خدا بخواد  ولی شما این چند روزو استراحت کن و پیاده روی و ورزشاتم انجام نده انشالله که به خیر میگذره ولی از شنبه روزی 2 ساعت پیاده روی کن ورزشاتم انجام بده و روزی یک لیوان شربت زعفران و گل گاو زبون هم بخور. خلاصه نفس مامانی با کلی دلشوره این روزا رو پشت سر گذاشتیم و خداروشکر بخیر گذشت . روز جمعه هم رفتیم خونمون و یه سری خورده کاری که مونده بود را انجام دادیم و دیگه آماده آماده بودیم تا شما فرشته مهربونو در آغوش بگیریم. شبا که میخواستیم بخوابیم با کلی شوغ و ذوق میخوابیدیم به این امید که شاید وقتش بشه اما صبح میشد و بازم خبری نبود. روزا یکی یکی میگذشت و ظاهرا شما جا خوش کرده بودی و دلت نمی خواست پا به این دنیا بگذاری. یک هفته گذشت و خبری نشد دوباره رفتیم پیشه دکی جون , شرایط و وضعیتمو بررسی کرد و گفت هنوز 1 هفته می تونیم صبر کنیم و فرصت داری از این هفته روغن کرچکم شروع کن. وقتی داشتیم می رفتیم با خودم فکر میکردم الان خانم دکتر میگه دیگه وقتشه و برو بستری شو اما وقتی گفت هنوز وقت داری کلی حالم گرفته شد و دیگه صبرم تموم شده بود. کل دوران حاملگی یه طرف این دو هفته باقیمانده یه طرف دیگه. از طرفی دوست داشتم زودتر روی ماهتو ببینم  و بغلت کنم و صبرم لبریز شده بود از طرف دیگه هم کلی استرس داشتم که نکنه خدایی نکرده تو این فرصت باقیمانده واست اتفاقی بیوفته. گل دختر نازم علاوه بر مامانی و بابایی خیلی ها منتظرت بودن و هر روز زنگ میزدنو حال و احوالتو می پرسیدن و منم میگفتم خانم طلای مامانی همچنان در سنگر خودش جا خوش کرده و قصد اومدن نداره. مامان جونی که یکی دو هفته پیش ساکشو بسته بود و آماده بود هر شب میگفت نکنه بی خبر برینو من رو صدا نکنید تازه هر شبم میرفت دوش میگرفت که تو بیمارستان گرمش نشه. خاله مهسا هم هرشب که میخواست بره خونشون میگفت هر موقع بود بی خبر نرینا منو صدا کنید . نمیدونم چرا همه شبا منتظر بودن تا من دردم بگیره!!!!خیلی روزای سختی بود شکمم دیگه کامل اومده بود پایین و حس میکردم که سرت فیکس شده چون هر روز کلی ورزش برای فیکس کردنه سرت انجام میدادم و روزی 2 تا 3 ساعت هم پیاده روی میکردم اما همچنان خبری نبود واز اونجایی که خانوم گلم مامانی به بابا محمودش رفته و صبوره جا خوش کرده و قصد اومدن نداره .بابامحمود کلی بابت این موضوع ذوق میکردو مدام میگفت دختر خوشگلم داوودیه و الداودیو من الصبر. تکون خوردنات دیگه خیلی خیلی محکم و زیاد شده بود و مدام شمارشون میکرد که خدایی نکرده واست اتفاقی نیوفته. یک هفته دیگم گذشت و 40 هفته ام هم تمام شد دیگه خیلی خیلی نگران بودم و استرس داشتم . راهی بیمارستان شدیم خانم دکتر تا منو دید خندید گفت هنوز خبری نشده که!!!!!  مجدا معاینه کرد و گفت: علی رغم اینکه سر بچه فیکس شده اما دهانه رحمت هیچ پیش رفتی نداشته و احتمالا بچه سرشو بد فیکس کرده و شانسه طبیعی زایمان کردنت خیلی خیلی کم شده . فوری سونوی اورژانسی نوشت که ببینه چه خبره؟ سریع سونو رو انجام دادیم و رفتیم پیشش . یه نگاهی انداخت و گفت خداروشکر بچه صحیح و سالمه میتونیم یکی دو روز دیگه صبر کنیم اما مدام باید تحت نظر باشی و بیای بیمارستان ضمن اینکه من صلاح نمیبینم این کارو بکنی چون شانس طبیعی زایمان کردنت خیلی کم شده و زایمان با آمپول فشا رو هم پیشنهاد نمیکنم چون اگر قراره طبیعی باشه همه چیزش باید طبیعی باشه و صلاحت با سزارینه. خلاصه بعد از کمی مشورت با بابا محمود و مامان جونی بالاخره تن به سزارین دادیم و قرار شد فردا صبح ساعت 6 بریم بیمارستان .کارای اولیه رو انجام دادیم  اما نمیتونستیم اتاق رزرو کنیم چون مسیولش میگفت ممکنه یه کسی نصفه شب دردش بگیره و بیاد .آخه مامانی خیلی اصرار داشت که آتاق vip  بگیره که هم بابا محمود تا آخرشب پیشمون باشه و هم باباجونی و فامیلا هر ساعتی برای دیدن روی ماهت اومدن بتونن بیان پیشمون و کلا راحت باشیم.  

آخرین سونوی فرشته ناز مهربون وقتی که تو دل مامانی بود ( روز قبل از به دنیا اومدن)

 

 

پسندها (1)

نظرات (2)

سارا
31 تیر 94 2:28
سلام ! وبلاگ خيلي زيبايي داري! ممنون دوست عزیز لطف دارین
علي
1 مرداد 94 7:05
با سلام دوست عزیز. وب زیبایی دارید. خوشحال میشیم به وبسایت ما هم سر بزنید. منتظر نظرات زیبای شما هستیم. یاحق. ممنون عزیزم چشم حتما بهتون سر میزنم